درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

بیست ماهگی

نمیدونم چه رازیه ، نمیدونم برای چی من دلخوشم به بعضی از ماههای زندگیت که قراره بهشون برسیم مثلاً وقتی به دنیا اومدی همش منتظر شش ماهگیت بودم . وقتی شش ماهت شد منتظر یک سالگیت بودم . وقتی یک سالت شد به امید هجده ماهگی ات روزم و شب میکردم وقتی رسید همش منتظر بیست ماهگیت بودم که یه روز خاص بسازم  .... نازنین_ دردونه من دیروز بیست ماهت کامل شد . مثل همیشه کمتر ازو اونی بودم که بتونم کار خاصی بکنم  . توداری به مرور بزرگ میشی و هر روز یه کلمه جدید میگی یا یه کار جدید و بامزه میکنی و ما غرق خنده و شادی میشیم .... نمیدونم میخوام برات چه کار کنم .... نمیدونم برای 2 سالگیت ، 4 سالگیت ، مدرسه رفتنت ، نوجوانیت ، به امید خدا دانشگاه و زمان ازدو...
30 ارديبهشت 1392

گیسو

یه چند وقتی بود میدیدم بورس رو بر میداری سرت و به راست یا چپ خم میکنی یک کم خودتم خم میکنی و شروع میکنی به بورس کشیدن موهات . هی دقت کردم میخواستم ببینم مسئله چیه چرا این کار و میکنی بعد دیدم بله خب دخترم خانوم شده گیسوانش بلند شده و به خاطر نازکی زیاد بیشتر مواقع در هم گره میخوره . از اون روز پیچ و تاب موهای تو نازنینم و نامرتبیش و تصور چه جوری درست کردن موهات در زمان کوتاهی و بلندی و یه عالمه مسئله مرتبط دیگه شد دلمشغولی من به همین سادگی .... یه وقتایی حرکتای ضربتی خیلی خوب جواب میده . این بود که روز جمعه بعد از بدرقه مامان فاطمه و اومدن به خونه مامان سوسن ، بدون گرفتن رضایت نامه از پدر با عمه الناز شما رو بردیم پیش دایی آرش . تزمونم ا...
30 ارديبهشت 1392

دوست

اتفاقاتی افتاده که کمتر از قبل میتونم به اینجا سر بزنم ..... گفتنی زیاد دارم از شیرین کاریهای این چند روزت ..... ولی یه چیزی خیلی اذیتم کرد .... وقتی دیروز صدای بچه ها رو  تو محوطه شنیدی و خودتو با عجله به پنجره رسوندی و گفتی مامان نی نی و تلاش کردی پاهاتو بذاری رو بلندی تا ببینیشون ..... یه عالمه حسرت تو نگاهت دیدم .... دلم سوخت .... خیلی زیاد .... نمیدونم چرا... کاش میشد همه دوستای وبلاگیت از دنیای مجازی بیرون بیان و یه دنیای شاد حقیقی با هم داشته باشین ....
21 ارديبهشت 1392

پست اختصاصی - تقویت صنعت گردشگری ایران :)

 زیاد اهل غش و ضعف کردن برای آثار باستانی و مکان های دیدنی و طبیعت چشم نواز و ... نیستم . کلاً زیاد اهل اغراق و مبالغه و آب و تاب و تعریف و تمجید الکی هم نیستم .... یه موقع فکر نکنید آدم خشنی ام کلاً این مدلیم .... ولی خب ازشون به اندازه کافی لذت میبرم ... مخصوصاً اگه خاطره خوبی تو اون مکان برام رقم بخوره .....تازه یه اخلاق_ جالبم (البته برای خودم ) دارم که وقتی یه جایی میرم ، یه کاری میکنم یا یه اتفاقی می افته تازه بعدش میشینم فکر میکنم و هی لذت میبرم .... اینا رو گفتم به خاطر پست قبلی که بعضی از دوستان براشون جالب بود اطلاعات بیشتری داشته باشن و بدونن کجاس .... یادمه سه چهار سال پیش وقتی تو مدرسه راهنمایی غیر انتفاعی زبان تدریس م...
16 ارديبهشت 1392

تقدیم به عاشق ترین ...

به بهانه ی برگی از تقویم یادم آمد .... قطره ام ، قطره ای در مقابل دریا منم ، یک مادر بیست و هشت ماهه اوست ، یک مادر بیست و هشت ساله دل نوشته هایم همه در قالبی زیبا دل نوشته هایش همه حک شده بر دل تنها غصه هایم کوچک و نوپا غصه هایش به اندازه تمام ثانیه ها همه ی سهم من از تبریک و گل تقدیمش باد... تقدیم او که همیشه مادر است .... تقدیم او که دوباره مادر_ دختر_ دختر است ....   ...
11 ارديبهشت 1392

شمال اردیبهشتی ....

دستای کوچولوت که بالا میره و تو هوا مثل رقص یه شاپرک به حرکت در می آد نوای بای بای که به گوشم میرسه ، لبهای نازت که غنچه میشه و با یه صدای آشنا به بوسه ای از راه دور تبدیل میشه ، چند روزیه که منو تا اوج میبره. نمیدونم چی شد ، چه اتفاقی افتاد ، نکنه تو هم به این وبلاگ سر میزنی ، نکنه کابل دلت به اینجا وصله و من خبر ندارم . نازنین یک دونه من چند روزیه که محبتت رو بر من تموم کردی ، چند روزیه که درکت داره من و از خوشحالی دیوونه میکنه . تو که غریبه نیستی مادر ، اینجا تو محل کارم از مدیر عامل گرفته تا همکارام فهمیده بودن که دخترک من صبحها منو با اشک چشماش بدرقه میکنه و منم تا بعد از ظهر نمیتونم اون صحنه رو فراموش کنم . چند روزیه که دارم به ل...
8 ارديبهشت 1392

شوق بزرگ تر شدنت ....

درست وسط کارم یه دفعه از همه چیز دست کشیدم و دلم خواست یه پست خوب برای وبلاگ دخترم بذارم آخه میخوام ذوق و شوق این روزا رو جاودانه کنم و به ثبت برسونم که با گذر زمان یادم نره ...... نازنین دوست داشتنی من درست با کامل شدن نوزده ماهت جملات دو کلمه ایه با مزه ای میگی که من و بابایی رو سرشار از یه حس وصف نشدنی میکنی بابایی که این روزا خیلی تند تند صداش میکنی و همش دلت میخواد باهاش در مورد کاری که انجام میدی صحبت کنی میگه من فکر نمیکنم یه دختر نوزده ماهه دارم همش فکر میکنم دخترم شش سالشه . با ورود به بیستمین ماه زندگیت فیلمنامه ما با حضور نقش اول درینای نازمون کلید میخوره : برداشت اول : مامان فاطمه برای درینا تو یه ظرف خوراکی میریزه بعد می...
1 ارديبهشت 1392
1